سرخط خبرها

میهمان خاص حرم | روایتی از زندگی شهید مدافع حرم سید محسن حسینی

  • کد خبر: ۵۸۷۷۱
  • ۲۷ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۷:۳۶
میهمان خاص حرم | روایتی از زندگی شهید مدافع حرم سید محسن حسینی
شهید سیدمحسن حسینی بابای دو دختر بود؛ اما گفت حضرت زینب (س) دعوتم کرده باید بروم. او برای دفاع از حرم به سوریه رفت و به شهادت رسید.
مهلا اقبال | شهرآرانیوز؛ ساعت از ۲ ظهر گذشته است، درکوچه پس کوچه‌های محله ثامن به دنبال یافتن نشانی منزل خانواده‌ای از مهاجران افغانستانی هستم که پسرشان شهید مدافع حرم است. به سمت خیابان شهید آرمون ۳۲ پیش می‌روم تا اینکه به پلاک ۸ و در نیمه باز مشکی رنگ آن می‌رسم. در بالای آن، تابلوی عکس شهید جوانی نصب شده است. مطمئن می‌شوم که مقصدم همینجاست. صدای بازی کردن کودکی خردسال از درون حیاط خانه به گوش می‌رسد، در می‌زنم و اندکی منتظر می‌ماندم تا خانمی میان‌سال می‌آید و با استقبالی گرم به داخل منزل دعوتم می‌کند. منزلشان به سادگی و صمیمیت لبخند صاحب‌خانه است. اینجا منزل شهید مدافع حرم سید محسن حسینی است؛ ۳ ماه از رفتنش برای دفاع از حرم نگذشته بود که در روز عید فطر سال ۹۶ ساعت ۶ عصر در «تدمر» به شهادت رسید.
در این شماره شهرآرا محله پای صحبت مادر، خواهر و همسر شهید نشسته‌ایم و بخشی از خاطرات و حرف‌هایشان را برای شما روایت می‌کنم.
 

مادرم غم دوری محسن را تحمل نکرد

هرطرف را که نگاه می‌کنی تابلو عکسی از عزیزشان به دیوار نصب شده است، مادر شهید مدافع حرم می‌گوید که نامش بانو حسینی است و در ۵۵ سال سنی که دارد سرد و گرم روزگار بسیار دیده و سختی‌های زیادی را پشت سر گذرانده است. او صاحب ۹ فرزند است. اولین فرزندش را در افغانستان به دنیا آورده و بقیه همگی متولد ایران هستند.
 
۴۰ سال پیش که ناامنی و جنگ در افغانستان بالا می‌گیرد با همسر و تنها فرزندش که آن زمان شش ماهه بود به ایران مهاجرت می‌کنند و از آن زمان در همین گلشهر و محلات مختلفش ساکن هستند. او می‌گوید اصالتا اهل روستایی در شرق افغانستان جایی بین مزار شریف و کابل است. درابتدا از خاطرات جوانی و ازدواج با پسرعمو و علاقه و محبتی که به زن عمویش داشته، این‌گونه می‌گوید: «خدابیامرز مادر شوهر نبود، بلکه مادرم بود، بسیارمهربان، فهمیده و حمایتگر. پس از آنکه به ایران مهاجرت کردیم و در مشهد ساکن شدیم وقتی برای انجام کاری به بیرون از خانه می‌رفتم مادر شوهرم به خوبی از فرزندانم مراقبت می‌کرد و در زمان استراحتم یا زمانی که بیمار بودم کودکانم را آرام می‌کرد تا من زمان بیشتری استراحت کنم، یاد و خاطره او و خوبی‌هایش همیشه در ذهنم نقش بسته است.»
 
از فرزند شهیدش سید محسن می‌پرسم، می‌گوید: «بسیار مهربان و صبور بود، چه در کودکی و چه در نوجوانی و جوانی‌اش، هیچ‌گاه حرمت من و پدرش را نشکست و همیشه به ما و دیگر اعضای خانواده احترام می‌گذاشت. خیلی خونسرد بود و در مواقعی که همه عصبانی می‌شدند، برخلاف بقیه آرام بود و دیگران را هم به آرامش دعوت می‌کرد. بسیار اهل صله رحم بود مثلا همیشه هوای مادر مرحومم را داشت، در سه، چهار سال آخر که مادرم مریض و تقریبا فلج شده بود سید محسن هر هفته به او سر می‌زد و جویای احوال مادربزرگش می‌شد در حالی که دیگر بچه‌ها به اندازه او این کار را انجام نمی‌دادند. به دلیل همین خصوصیاتش سید محسن جایگاه بالایی در بین اقوام دور و نزدیک داشت و بسیار محبوب بود به ویژه نوه نور چشمی مادرم بود. وقتی که خبر شهادتش به گوش مادرم رسید، سکته کرد، چون تنها نوه‌اش بود که هیچ زمان از حال او غافل نشد و بسیار به یکدیگر علاقه‌مند و وابسته بودند. الان حدود یک سال است که مادرم فوت کرده است، او داغ محسن را تحمل نکرد.»
 

حضرت زینب (س) دعوتم کرده و باید بروم

بانو حسینی از دوران حیات فرزندش یاد می‌کند و می‌گوید: «شغلش حفاری لوله‌کشی آب و فاضلاب بود و هر از چند گاهی هم بنایی می‌کرد. کم حرف بود تا جایی که یک بار که با پدرش در یک پروژه‌ای کار می‌کردند مهندس آنجا به پدرش گفته بود «چرا پسر شما هیچ حرفی نمی‌زند نکند زبان ندارد» که پدرش گفته بود «خیر، خیلی هم شیرین زبان است؛ ولی آدم آرام و تو داری است.» در خانه بیشتر از بیرون صحبت می‌کرد همیشه هم لهجه غلیظ مشهدی داشت. بعد از عروسی ۲ سال اول زندگی مشترکش را طبقه بالای خانه ما زندگی کرد؛ اما بعد از آن خانه جدا گرفت.» سید محسن دو دختر به نام‌های نعمه سادات و فاطمه کوثر دارد که در زمان شهادتش ۵ ساله و ۳ ماهه بودند.
 
بانو می‌گوید: «فرزند اولش ۵ ساله و همسرش حامله بود که یک روز آمد گفت می‌خواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود و بجنگد. تلاش زیادی کردیم که منصرفش کنیم آن زمان برادرش سعید تازه از جنگ سوریه برگشته و مجروح شده بود. ترکش خمپاره به پای سعید اصابت کرده و همچنین یکی دیگر از پسرانم نیز برای دفاع از حرم به سوریه رفته بود. سید محسن سومین پسرم بود که می‌خواست به آنجا برود و حقیقتش دلم راضی نبود، به رفتنش رضا نداشتم و باید از تصمیمی که گرفته بود منصرفش می‌کردم؛ اما او هم عزمش را جزم کرده بود که برود و ما را نصیحت می‌کرد و می‌گفت «ایمانتان را به خدا قوی کنید، من می‌روم زیارت می‌کنم و آموزش می‌بینم ۳ ماه آنجا هستم، تفریح می‌کنم و هوایی عوض می‌کنم و بعد برمی‌گردم پیش شما.» می‌گفت «حضرت زینب (س) دعوتم کرده و باید بروم.» محسن همیشه می‌گفت «ما باید شهدای جنگ ایران و عراق را الگو قرار بدهیم و برای دفاع از اسلام در این نبرد سهمی داشته باشیم.»
 

می‌خواهم شهید شوم؛ اما اسیر نه

بانو می‌گوید: «محسن با تلاش فراوان بالاخره از همسرش رضایت گرفت و عازم جبهه شد. ما از رفتنش بی‌خبر بودیم، مرتب سراغش را می‌گرفتیم، همسرش به گوشش رسانده بود که مادرت نگران است. یک روز از سوریه به من زنگ زد و حلالیت طلبید و گفت «بی‌خبر آمدم، چون اگر برای خداحافظی می‌آمدم مانع رفتنم می‌شدید.» دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت اینجا جنگی در کار نیست نگران نباشید من هم گفتم حالا که رفتی خدا پشت و پناهت. پس از آن هم هر چند روز یک‌بار زنگ می‌زد و جویای احوالمان بود. ۳ ماه از رفتنش نگذشته بود که در روز عید فطر سال ۹۶ ساعت ۶ عصر در «تدمر» به شهادت رسید؛ اما پیکرش ۲۰ روز بعد به ایران آمد، زیرا جسد فرزندم در منطقه‌ای بود که آنجا در دست داعش بود.»
 
از بانو حسینی درباره نحوه شهادت فرزندش می‌پرسم، می‌گوید: «پسرم با گلوله یک تک تیرانداز به شهادت رسیده است. رزمندگان به صورت گروهی حمله می‌کنند و جایی در محاصره دشمن قرار می‌گیرند. هر لحظه امکان داشته به اسارت داعش دربیایند. محسن نمی‌خواسته که به قیمت اسیر شدن زنده بماند. دوستانش گفته‌اند که سید محسن برای اینکه بتواند فرصتی ایجاد کند تا دیگر سربازان عقب‌نشینی کنند و از دست دشمن جان سالم به در ببرند تنها در مقابل نیرو‌های داعشی ایستادگی می‌کند تا اینکه گلوله تک تیرانداز دشمن به سرش اصابت کرده و به شهادت می‌رسد. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته بود «می‌خواهم شهید شوم؛ اما اسیر نشوم.»
 
می‌پرسم چطور شد که سید محسن از طرف ایران به جنگ رفت، جایی که حتی شناسنامه به او نداده‌اند. می‌گوید: «ما اعتقاد داریم هر جایی که زیر پرچم آن بودید و زندگی کردید باید از امنیتش دفاع کنید. فرقی ندارد جنگ کجا باشد، قوم و خویش ما در زمان دفاع مقدس هم شهید داده‌اند، شهید داوود حسینی از شهدای دفاع مقدس از بستگان ماست.»
 

خون زیادی روی صورتش خشک شده بود

از حس و حالش در زمان شنیدن خبر شهادت پسرش سؤال می‌کنم، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «سید محسن دائم از سوریه تماس می‌گرفت؛ ولی ناگهان ۲۰ روز هیچ خبری نشد. دلهره داشتم، به خانه اش رفتم تا از عروسم حالش را بپرسم، تصورم این بود که حتما به او زنگ می‌زند و عروسم حالش را خبر دارد. عروسم مرضیه اول به من گفت حالش خوب است؛ اما زخمی شده، بعد از ملاقات با عروسم که به خانه‌ام برگشتم اقوام به دیدنمان آمدند، آنجا فهمیدم سید محسن شهید شده است؛ اما هنوز هم باورم نمی‌شد تا زمانی که خبر آوردند باید برای شناسایی پیکر شهدا به بهشت رضا برویم. آنجا صورت خون‌آلود فرزندم و حفره گلوله روی پیشانی‌اش را دیدم، خون زیادی روی صورتش خشک شده بود و روی ریش‌های او هم ریخته بود، محسن بود؛ اما نمی‌خواستم باور کنم و دوباره سرم را بالای صورتش بردم تا ببینم، این بار چشم‌هایم سیاهی رفت و از حال رفتم. از همان لحظه اشک در چشمانم خشک شد.
 
خواهرش از حال رفت و او را با اورژانس به بیمارستان بردند؛ اما من نه. کم کم بقیه را هم به صبر و استقامت توصیه می‌کردم و از آن‌ها می‌خواستم قوی باشند و صبوری کنند. به خواهران و برادرانش می‌گفتم طلبیده شده بود و شهادت قسمتش شد، خداوند رحمتش کند. وقتی پسرم را دفن می‌کردند کم کم با مسئله شهادتش کنار آمدم.»
 

وای از زخم زبان مردم

مادر شهید دوباره آهی از سر دلتنگی می‌کشد و می‌گوید: «مادر شهید بودن خیلی سخت است. سخت‌ترین چیزی که در این حادثه من را رنجاند، زخم زبان مردم بود. آن‌ها که می‌گفتند پسرشان مشکل مالی داشته که رفته بجنگد، یا می‌گفتند به خاطر پول رفته. برخی می‌گفتند مشکلات خانوادگی باعث شده که او بخواهد به جنگ برود تا آسوده شود و این حرف‌های دروغ و تلخ خیلی من و خانواده‌ام را رنجاند. کاش آن‌ها کمی درک می‌کردند و این‌گونه قضاوت نمی‌کردند. واقعا آیا کسی حاضر است به دلیل پول جانش را از دست بدهد که این حرف‌ها را می‌زنند. آیا خودشان حاضر هستند به خاطر پول کمترین خطر را به جان بخرند؟ خداوند روزی‌رسان است و ما معتقدیم هیچ‌گاه بندگانش را فراموش نمی‌کند. چه نیازی به آن پول داشتیم که بخواهد برود برای پول بجنگد؟» راضیه خواهر بزرگ‌تر شهید هم اینجا حضور دارد و می‌گوید: «با برادرم سید محسن رابطه عاطفی خوبی داشتیم، همیشه پشتوانه من بود و از من حمایت می‌کرد، همیشه با شوخی می‌گفت اگر کسی اذیتت کرد بگو تا حسابش را برسم. اگر برایم مشکلی پیش می‌آمد اول به برادرم می‌گفتم. اگر اشتباهی می‌کردم راهنمایی می‌کرد و اهل عصبانیت و خشونت نبود. دلم برایش خیلی تنگ می‌شود و اگر دوباره روزی ببینمش از او به خاطر اینکه بی‌خبر و بدون خداحافظی رفت گلایه می‌کنم.»
 

از این پرنده مراقبت کن تا رشد کند

بعد از اینکه صحبت‌های مادر و خواهر شهید حسینی را می‌شنوم جویای حال همسرش می‌شوم او در جمع ما حضور ندارد، مرضیه حسینی ۳۵ سال دارد و خادم افتخاری حرم امام رضا (ع) است. علاوه بر این مشغله کاری دارد و نمی‌شود به منزلشان بروم. برای همین راضیه خانم خواهر سید محسن با کسب اجازه، تلفن تماس همسر برادر شهیدش را در اختیار من می‌گذارد تا بعدا تلفنی با او گفتگو کنم.
 
حدود ساعت ۵ عصر است با مرضیه خانم تماس می‌گیرم او بعد از احوال‌پرسی کوتاه، از نحوه آشنایی و ازدواجشان برایم می‌گوید: «من و محسن آشنایی قبلی نداشتیم و از طریق فامیلی که با هر دو خانواده در ارتباط بودند به یکدیگر معرفی شدیم. خانواده من مخالفت شدیدی با ازدواج من و آقا محسن داشتند و می‌گفتند که شناخت نداریم؛ زیرا من آخرین دختر خانواده بودم و پدر و مادرم نسبت به ازدواج من بسیار حساس بودند، اما خودم به ازدواجم راضی بودم. قبل از خواستگاری محسن اتفاقاتی افتاده بود، خانواده‌ام پافشاری می‌کردند تا با یکی از اقوام نزدیک ازدواج کنم، اما من نمی‌خواستم، زیرا با معیارهایم همخوانی نداشت و همیشه در تنهایی به خدای خودم می‌گفتم همسر آینده‌ام هر کسی باشد غیر از این فرد، تا اینکه شبی خواب دیدم، در حرم مطهر رضوی هستم، آقایی کبوتری بی‌بال و پر را به دست من داد و گفت «از این پرنده مراقبت کن تا رشد کند.» در آن لحظه با امام رضا (ع) عهد بستم، هر خواستگاری که غیر از آن فامیلم آمد با او ازدواج کنم و بعد از یک هفته آقا سید با خانواده‌اش به خواستگاری من آمدند.»
 

روز خاک‌سپاری همسرم سالگرد ازدواجمان بود

مرضیه می‌گوید: «بعد از یک سال و چهار ماه در دوران عقد، عروسی‌مان را گرفتیم. زندگی بسیار خوبی با سید محسن داشتم و دقیقا ۷ سال زندگی کردیم، روز خاک‌سپاری همسرم سالگرد هفتمین سال ازدواجمان بود. او خلق و خوی بسیار خوبی داشت به هیچ عنوان سختگیر نبود و در خانه با من مدارا می‌کرد، من کمی تندخو هستم و اگر از حرفی یا عملی ناراحت می‌شدم ایشان صبورانه به صحبت‌های من گوش می‌کردند و به جای اینکه مخالفت کنند یا با من درگیر شوند با خنده من را به تفریح می‌برد تا از آن حال و هوا خارج شوم و دوباره به آرامش برسم، روابط اجتماعی عالی داشت و با کودکان و اقواممان به خوبی و صمیمیت رفتار می‌کردند و همه اطرافیان از اخلاق و منش او تعریف و تمجید می‌کردند. محسن بسیار صبور بود، از این لحاظ که اگر برادر کوچکش در حضور من و دیگر اعضای خانواده‌شان با او شوخی می‌کرد یا مثلا او را دست می‌انداخت هیچ واکنش بدی از خود نشان نمی‌داد و اعتقاد داشت دنیا ارزش ندارد و در جواب اعتراض من گفت که در آینده خودش متوجه اشتباهاتش می‌شود. همسرم وقتی از سر کار به خانه برمی‌گشت اگر حالش خوب نبود یا افسرده بود در گوشه‌ای از خانه می‌نشست و قرآن را با صوت تلاوت می‌کرد.»
 

جایی نمی‌گویم که همسر شهید هستم

همسر شهید سید محسن حسینی از خلأ او در زندگی خودش و دخترانش می‌گوید: نبود آقا محسن خیلی بیشتر از هر زمان دیگری حس می‌شود به ویژه برای دختر بزرگم نعمه خانم. او همیشه منتظر است تا پدرش برگردد، من اوایل شهادت آقا محسن به دخترم می‌گفتم پدرش به کربلا رفته است و حالا هم هر زمان که دلتنگ پدرش می‌شود یا با فاطمه کوثر خواهر کوچک‌ترش بحث می‌کند به او می‌گوید «اگر من را اذیت کنی مثل بابا می‌روم کربلا و برنمی‌گردم.» درباره برخورد مردم با او و فرزندانش می‌پرسم، می‌گوید: «من هیچ وقت در هیچ مکانی نگفته‌ام که همسر شهید هستم، چون دیدگاه بخشی از جامعه نسبت به همسران شهدا، مخصوصا شهدای مدافع حرم خوب نیست.
 
مردم به آسیب‌های روحی ما بی‌توجه هستند و از آن ضربه روحی که بر ما وارد شده است بی‌خبرند. در جامعه اطراف ما هر کسی به فکر منافع خودش است و می‌گویند که ما حقوق و مزایای خاصی داریم و دولت پشت ماست! در حالی که من تنها خلأ پدر برای دخترانم را می‌بینم که واقعا از آن رنج می‌برند و امیدوارم که جامعه پیرامون ما به این درک برسند که اگر کل دنیا را به یک بچه بدهند هیچ وقت جای آغوش گرم پدرش را نخواهد گرفت و هیچ چیزی حتی پول‌ نمی‌تواند محبت پدرانه را جبران کند. روز‌های اول بعد از شهادت سید محسن من خیلی ناراحت و بهم ریخته بودم دختر کوچکم فاطمه کوثر شیرخواره بود و دختر بزرگم نعمه خانم شب‌ها بی‌تاب پدرش بود و گریه می‌کرد، من کلافه و حیران با خدا درددل کردم گفتم این چه وضعیتی است که در آن گرفتار شدم؛ اما ناشکری نمی‌کنم، زیرا معتقدم خداوند عالم از پدر و مادر به انسان نزدیک‌تر و مهربان‌تر است و یقین دارم که حکمتش برای ما بهترین است؛ اما ظرفیت و تحمل انسان پایین است و من از ناراحتی به خدا گلایه می‌کردم.»
 

شهدای ما در کشور ایران غریب بودند؛ اما در سوریه غریب‌تر

مرضیه خانم در آخر به من می‌گوید که اگر رنگ پوست آدم‌ها سیاه باشد یا سفید محل زندگی‌اش ایران باشد یا آمریکا یا حتی اگر در کره ماه باشد همه بنده یک خدا هستند و هیچ کسی را نمی‌توان از دیگری برتر دانست، می‌گوید:
«یکی خوب است و دیگری بد. باید همه را آن‌طور که خدا آفریده است ببینیم، نگوییم این سیاه است یا سفید، افغانستانی است یا ایرانی، این روحیه را از خود دور کنیم تا جامعه هم به این درک برسد، طبق فرمایش امام خمینی (ره) اسلام مرز ندارد، شهدای ما در کشور ایران غریب بودند؛ اما در سوریه غریب‌تر، همه ما در یک جبهه هستیم و هیچ فرقی ندارد آن شهید رزمنده افغانستانی است یا ایرانی، همه ما مسلمان هستیم. در یک جبهه و برای یک هدف می‌جنگیم که به امید خدا نظام جمهوری اسلامی را به دست آقا امام زمان (عج) برسانیم.»
 
 
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->